۱۵ - عجب جشن تولدی بود امسال

فکر کنم از وقتی که  به دنیا اومدم دو روز بیشترین گریه ها رو کرده ام. یکی اولین روز تولدم (همان روز که بدنیا آمدم) و آن یکی روز تولد امسال.

اونی که ادعا می کنه که خیلی دوسم داره!!! نمی دونم چرا اصرار داشت که چند بار بهش زنگ بزنم! با وجود اینکه بنا به شرایط خاصش و مصاحبه فرداش شش بار بهش زنگ زدم٬ باز هم طلبکار بود که چرا بهش توجه نمیکنم و کم زنگ میزنم و وقتی که بهش کفتم شش بار تلفن زدم٬ باهام قهر کرد که چرا منت میگذارم. شاید ار شدت همین طلبکاریش بود که اصلا یادش نبود که راجع به تولدم تبریک یا چیزی بگوید.

از همه بدتر اونی که فکر میکردم بتونه کمکم کنه٬ شب تولدم باهام قهر کرد و رفت و گفت دیگه نمیام.

باز خدا را شکر که یکی از دوستان دانشجوی قدیمی اینترنتی یک e-mail داده بود که فلانی تولدت مبارک و تو وبلاگش هم ازم یاد کرده بود.

نمیدونم تولدم نحس بوده که اینجوری شده یا اینکه پانصد سال زود بدنیا آمدم.

یادمه ؛اونی که ادعا می کنه که خیلی دوسم داره؛ ی:یکروز بهم گفته بود که پانصد سال دیر بدنیا آمده ام. 

(این پست در یکی از وبلاگهای قبلیم در تاریخ یکشنبه 27 آذر ماه سال 1384 ساعت ۲۰:۵۶ نوشته شد.)

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد