۱۷ - زنگ تلفن و زنگ آئینه دل

امروز وقتی بهت گفتم که یک ساعت دیگه بهت زنگ میزنم با سرعت کارهایم را کردم و زود اومدم خونه تا سر ساعت خونه باشم و بهت بزنگم. اما وقتی که دیدم تلفن اشغال هست و اون خانوم نوار تلفنی هم می گفت که موبایلت خاموشه٬ و نیم ساعت این زنگیدنهام ادامه داشت که کم کم یاد شیطونیهات و سرتق بازیهات افتادم و عقده های دلم سر باز کرد و کثافتهاش آئینه دلم را زنگزده کرد و نتیجه اش اون آفلاین (offline) طلبکارانه و عصبانی بود که برات نوشتم!

خوشبختانه بعداز نیم ساعت تونستم صدات رو بشنوم که صدای مهربونت آرومم کرد و زنگهای دلم رو پاک کرد.

همینجا باید بگم که خیلی معذرت می خوام که طلبکارانه و عصبانی برات آفلاین (offline) گذاشتم و باهات تند حرف زدم. جدا معذرت می خوام و امیدوارم این عمل خود بخودی منو ببخشی.

ولی بگذار اینو هم بگم که آخه لامصب٬ من که بهت گفته بودم: ؛یک ساعت دیگه بهت زنگ میزنم؛ نمی تونستی منتظر تلفنم بشی؟! شاید از بس که بهت نزنگیده بودم وقتی هم که بهت میگم که میزنگم دیگه باور نمیکنی!!!

 

۱۶ - ساز روزگار و رقص من

گویا از بد روزگار عاشق گمنام بودن هم به من نیامده! هنوز از عمر این وبلاگ بیشتر از ۴۰ روز نگذشته بود که در قسمت نظرات نوشته قبلی ام (عجب جشن تولدی بود امسال)٬ دیدم یکی از همسایه های وبلاگ نویس اسمشون عاشق گمنام بوده است و از من خواستند که اسمم را عوض کنم.

همانطور که در نوشته قبلی ام گفته ام٬ نمی دانم من بد وقتی بدنیا آمده ام یا روزگار داره بدجوری باهام اله کلنگ بازی می کنه و بالا پائینم می اندازد!

اومدیم یه وبلاگ جدید بسازیم و توش درد دلمون رو بریزیم که اینم اینجوری شد!!

بنابراین ؛عاشق گمنام؛ (که آدرس وبلاگ هم به همین نام است) تعطیل می شود و دیگر در اینجا نخواهم نوشت تا ببینیم که این دنیا چه خواب جدیدی برایم دیده و ...

ایکاش روز اول (روز نامگذاری) می دانستم که این یک اسم مصرف شده است و نام دیگری انتخاب میکردم. به هر حال امیدوارم این تشابه اسمی باعث نشود که این وبلاگم هم منفجر شود! اگر هم اینچنین شد٬ مرا چه باک! چرا که از نسل فدا هستم و فرزند خلق

خداحافظ 

(این پست در یکی از وبلاگهای قبلیم در تاریخ چهارشنبه 14 دی ماه سال 1384 ساعت ۲۱:۵۰ نوشته شد و این آخرین پستم در آنجا بود.)

۱۵ - عجب جشن تولدی بود امسال

فکر کنم از وقتی که  به دنیا اومدم دو روز بیشترین گریه ها رو کرده ام. یکی اولین روز تولدم (همان روز که بدنیا آمدم) و آن یکی روز تولد امسال.

اونی که ادعا می کنه که خیلی دوسم داره!!! نمی دونم چرا اصرار داشت که چند بار بهش زنگ بزنم! با وجود اینکه بنا به شرایط خاصش و مصاحبه فرداش شش بار بهش زنگ زدم٬ باز هم طلبکار بود که چرا بهش توجه نمیکنم و کم زنگ میزنم و وقتی که بهش کفتم شش بار تلفن زدم٬ باهام قهر کرد که چرا منت میگذارم. شاید ار شدت همین طلبکاریش بود که اصلا یادش نبود که راجع به تولدم تبریک یا چیزی بگوید.

از همه بدتر اونی که فکر میکردم بتونه کمکم کنه٬ شب تولدم باهام قهر کرد و رفت و گفت دیگه نمیام.

باز خدا را شکر که یکی از دوستان دانشجوی قدیمی اینترنتی یک e-mail داده بود که فلانی تولدت مبارک و تو وبلاگش هم ازم یاد کرده بود.

نمیدونم تولدم نحس بوده که اینجوری شده یا اینکه پانصد سال زود بدنیا آمدم.

یادمه ؛اونی که ادعا می کنه که خیلی دوسم داره؛ ی:یکروز بهم گفته بود که پانصد سال دیر بدنیا آمده ام. 

(این پست در یکی از وبلاگهای قبلیم در تاریخ یکشنبه 27 آذر ماه سال 1384 ساعت ۲۰:۵۶ نوشته شد.)